آنچه امروز درغرب، تحت عنوان بحران اقتصادی مطرح است، یک سرپوش بیشتر نیست؛ سرپوش بر یک فروپاشی تاریخی. در حقیقت ماجرا بسیار بسیار حادتر از کاهش ارزش سهام بورس ها، ورشکستگی بانک ها، بیکاری و گرانی فزاینده است. اسم رکود اقتصادی که در حقیقت چیزی جزسرپوش بر افول تمدنی غرب نیست.
نظام سرمایه داری لیبرال بر پایه نظریه وابستگی است. نظریه وابستگی که توسط راستگرایان بعد از جنگ جهانی اول رواج یافت در پی پاسخ به این سوال است که چگونه صلح دائمی و پایدار را در زمین مستقر سازیم؟ راستگرایان لیبرال پاسخ این سوال را اینگونه دادند که علت و ریشه اصلی جنگ میان ملت ها تعارض بین منافع آنهاست. یعنی اینکه دو کشور برای دستیابی به منابع محدود و کمیاب دست به رقابت می زنند و این رقابت درمرحله بعد تبدیل به بحران و در مرحله آخر تبدیل به جنگ بین آنها خواهد شد. پس راه حل استقرار صلح این است که منافع متعارض تبدیل به منافع همسو گردد. برای نیل به این هدف، راست لیبرال این تئوری را ارائه داد که باید کشور ها درتمامی زمینه اقتصادی به هم وابسته گردند، تا هر کدام نقایص دیگری را رفع کند، بنابراین هیچ کشوری به کشور دیگر حمله نخواهد کرد چرا که در حقیقت آنها به هم وابسته و با حمله به دیگری د رحقیقت به منافع خودش ضربه می زند.
آنها ابزار رسیدن به این هدف را تشکیل سازمانهای بین المللی دانستند. این سازمانها موظف هستند تحت این نظریه کشورها را به هم نزدیک و آنها را به هم وابسته گردانند و در قدم بعد مرزهای جغرافیایی را کم رنگ و مقدمه جهانی واحد( دهکده جهانی) با حکومتی واحد را محیا سازند. سازمان ملل متحد هم اکنون چنین وظیفه ای را دارد.
در این برهه انترناسونالیسم نئولیبرال یا نو آمارنگرایی،" نظریه صلح دموکراتیک " را داد. نظریه صلح دموکراتیک در روابط بین الملل بر این مطلب تاکید دارد که اصولا دولت های لیبرال بر علیه هم وارد جنگ نمی شوند چرا که آنها متمدن هستند، ولی این دولتها باید با سایر حکومت های غیر لیبرال، ستیزه جو و پرخاشگر باشند وآنها را با تمامی ابزار وادار به تن دادن به مسئله جهانی شدن کنند. این ابزار از تحریم اقتصادی گرفته تا جنگ را مورد تاکید قرار می دهد.
آنها برای فشار بر کشورهای غیر لیبرال همان نظریه وابستگی را ارائه دادند. طبق این نظریه کشورهای پیشرفته غربی باید سایر کشورها را درتمامی زمینه ها به خودشان وابسته کنند به نحوی که امکان تصمیم گیری مستقل از آنان سلب و زمینه لیبرالیزه کردن آنها را فراهم نمایند. ابزار نیل به این هدف چیزی جز پدیده " استقراض " نبوده و نیست. نظام سرمایه داری برای به بند کشیدن این کشورها دست به تاسیس بانک جهانی و صندوق بین المللی پول زد تا با استفاده از آنها استعمار کشورهای جهان سوم را ادامه دهد.
کشورهای جهان سوم که اکثرا تحت تسلط استعمار مستقیم بودند، پس ازخلاص شدن ظاهری از این پدیده بعد از جنگ دوم جهانی، برای اینکه به پیشرفت و رشد اقتصادی برسند نیاز به سرمایه هنگفت مالی داشتند. مسئله کمبود سرمایه در کشورهای توسعه نیافته بیشتر از آن است که از طریق سرمایه گذاری مستقیم خارجی و فعالیت شرکت های فراملیتی برطرف گردد. بنابراین این کشورها چاره ای جز این نداشتند که اقدام به قرض گرفتن پول و سرمایه از بانک جهانی کنند.
ویژگی اصلی این وام ها که با بهره زیاد به کشورها تحمل می شود دو مسئله است:
اول اینکه این کشورها را به غرب بدهکار می کند به نحوی که کشور مغروض سالهای سال باید بکوشد تا بتواند بدهی خود را پرداخت کند. در بسیاری از حالات که طرح های اقتصادی درکشورهای جهان سوم به شکست می انجامید( به علت کارشکنی غربی ها) و امکان پرداخت بدهی ها نبود، کشور مزبور دوباره برای پرداخت بدهی قبلی خود، وام چندباره می گرفت. و این یعنی تداوم وابستگی و استثمار آنها.
دوم اینکه وام دهندگان همواره نقش مهم و تعیین کننده ای در گزینش وام گیرندگان و همچنین زمینه های مصرف این وامها دارند. بنابراین وام دهندگان همواره منافع و مصالح سیاسی و اقتصادی خود را در نظر می گیرند به طوری که وام را به شرطی به کشور مزبور می دهند که ان کشور به خواسته های آنها تن د ر دهد و منافع غرب را تضمین نماید. مجموعه شرایط مذکور امکان بازپرداخت وامها را با مشکل روبرو می کند چرا که عملا فقط بدهکاری کشور در حال توسعه را افزایش می دهد و به فقر روز افزون آنها دامن می زند.
این سیستم استقراض پس از جنگ دوم جهانی علاوه بر کشورهای آسیایی – آفریقایی گریبانگیر اروپای ویران از جنگ را هم گرفت. چرا که این کشورها برای ترمیم خرابی های جنگ نیاز به پول بانک جهانی داشتند. بنابرین آنها در این مرحله تحت هژمون مالی آمریکا رفتند و ناچار به قرض گرفتن وام های کلان( تحت عنوان طرح مارشال ویا سیستم برتون وودز) نمودند.
این وامها درکوتاه مدت باعث رشد اقتصادی، رونق صنعت و کسب و کار می گردد امآ زمانی که موعد بازپرداخت آن فرا می رسد تبدیل به یک کابوس دهشناک می گردد، دقیق بحرانی که یونان، ایتالیا و اسپانیا را درموج اول خود بلیعده عوارض همین استقراض است.
در ابتدای مقاله گفتیم که این کشورها به شدت به هم وابسته هستند ( یا وابسته به هم طراحی شده اند)، به نحوی که رکود در یک کشور باعث رکود زنجیری و ورشکستگی غیرقابل کنترل در سایر کشورها می گردد. دقیق مثل اینکه بنایی خراب می گردد و خرابه های این بنا روی بنای همسایه بریزد و انها را با خود تخریب کند .
حال تمدن غرب در همان چاهی که خودش سالهای سال برای دیگران حفر کرده افتاده است. اتحادیه اروپا هیچ راهی برای خروج از بن بست فروپاشی بجز دادن وام بیشتر و پیروی از سیاست ریاضتی ارائه نداده است که هر دوی این راهها به شکست محکوم است به دو دلیل:
اول اینکه سبک زندگی لیبرالی جوامع را ناز پرورده و آسیب پذیر بار اورده است به نحوی که مردم این کشورها تحمل کمترین فشار و ریاضت را ندارند. سیاست ریاضتی در یونان باعث قدرت گرفتن احزاب چپ افراطی که اندیشه های کمونیستی دارند شده و حتی حزب متمایل به نازیسم را هم د رصحنه سیاسی مطرح کرده است. این اتفاق در اسپانیا و پرتقال هم در حال رخداد است و در فرانسه نیز با روی کار آمدن سوسیالیست ها ( منتقدین لیبرالیسم راست) این زنگ به صدا در آمده است.
دوم اینکه پونان و سایر کشورهای اروپایی قصد دارند با این وامها صنایع خویش را ترمیم و کارخانه جات را راه اندازی کنند تا با افزایش تولید از بحران سیاسی خارج شوند. این راه هم به بن بست منجر می شود چرا که اگر یونان و اسپانیا و سایرین، موفق به این کار هم شود( طی یک زمان طولانی البته)، ناچار به صادرات سرمایه به خارج از خود است، امری که به علت گرفتاری سایر کشورها از یک سو، و وابستگی آنها به هم از سوی دیگر و همچنین کاهش سهم واردات آنها راه به جایی نمی برد و فقط و فقط به حجم بدهکاری، ورشکستگی و شورش های خیابانی خواهد افزود. فاجعه وقتی است که موعد بازپرداخت این وامها هم به زودی فرا خواهد رسید و این کشورها بدون اینکه به اهداف خود رسیده باشند، ناچار به برگشت سرمایه هستند. یعنی هنوز ثمر باغ را نچیده اند باید قرض های خود را پرداخت کنند، چرا که موعد سر رسید این وامها بسیار زودتر از رسیدن به کمال مطلوب کشورهاست.
حال اروپا مثل کشتی ای شده است که اگر بخواهد غرق نشود باید بارهای خودش را به دریا بریزد، یعنی جدا کردن برخی کشورهای پر دردسر از اتحادیه که این امر هم نشان دهنده شکست شورای اروپا و طرح اروپای متحد است. اروپا اگرنتواند مشکل کشور کوچک یازده ملیونی یونان را حل کند، به طبع از حل مشکل کشورهای بزرگتر با بدهی های بزرگتر عاجز خواهد بود.
به نظر می رسد تحولات این روز اروپا و جهان گویای این مطلب است که تاریخ بشر مشغول زایمان یک تمدن جدید است. تمدنی که غرب با طرح " نظریه سازه انگاری " به استقبال آن رفته است تا آن را سهم خویش بگرداند، و خیزش های اسلامی نیز با رویکرد بیداری در حال توجه به این مقوله اند.
کاش ما که خط مقدم این نبرد جهانی هستیم باور کنیم که آرماگدون خیلی وقت است شروع شده و دوره شعار دادن سر رسیده است. کاش نقش و رسالت خود را باور کنیم و از خود بپرسیم: من کجای تاریخ بشر ایستاده ام؟
والعاقبه للمتقین