سخن پیرامون وضعیت و گفتمان دولت بسیار است که به زودی در نقد آن مقاله ای خواهم نگاشت اما فی الحال آنکه آن همه شعار نقدپذیری و سعه صدری که از بوق و کرنا به عالم اعلا و سفلی صادر می گردد انگار نه تنها سخن پراکنی ای بیش نبوده بلکه به عکس دولت محترم داس خویش برای درو ساختن مهره های منتقد و جریان های مخالفش، تیز کرده است. از دادگاهی کردن یالثارت و نه دی گرفته تا سکوت مرگباری که این روزها عرصه دیپلماسی سیاسی کشور را تسخیر کرده است تا افراطی و تندرو بودن منتقدان.
این روزها خبر دیگری شنیدم که یکی از سایت های منتقد به جریان اصلاح طلبی (حافظ نیوز) با برخورد قضایی و شکایت و استانداری محترم فارس روبرو شده است که نشان از سرایت گفتمان ازادی در شعار دولت محترم به استانداری فارس دارد.
به عنوان یک فعال سیاسی - اجتماعی در متن جنبش دانشجویی کشور، به جریانی که تازگی بر اسب قدرت سوار شده است نصیحت خیرخواهانه می کنم که این دست اقدامات، شما را هم از این اسب خواهد انداخت و هم از اصل برانداز خواهد نمود. در افتادن با روزنامه نگاران و نویسندگان و منتقدان و فعال های سیاسی به مثابه بازی با اتشی است که دامن ها را خواهد گرفت.
بی شک این سری شکایات سطحی و انگ های از بازار افتاده به جریان منتقد دولت نه تنها این جریان را متوقف نخواهد کرد بلکه از یک سو جدیت در این مسیر را باعث خواهد شد و از سوی دیگر نقاب از گفتمان آزادی بیان دولت محترم خواهد انداخت.
حق
جنبش عدالتخواه دانشجویی در واکنش به سفر جک استرو و برخی سفرای غربی به کشور، نامه سرگشاده ای خطاب به روسای قوای مقننه و مجریه منتشر کرده است.
متن کامل نامه به شرح زیر است.
روسای محترم قوای مقننه و مجریه؛
جناب آقایان دکتر علی لاریجانی و دکتر حسن روحانی؛
از آنجا که فضای ایجاد شده در عرصه ی سیاست خارجی و حضور دیپلماتهای اروپایی به ویژه انگلیس، موجب نگرانی قشر عظیمی از دانشجویان، مردم و گروه های اجتماعی و سیاسی شده است لزوم شفاف سازی و بیان دلایل اینگونه اقدامات ضروری به نظر می رسد.
مردم ایران هیچگاه سابقه خباثت های انگلیس را از یاد نخواهند برد. دست این کشور بیش از سه سده است که به سوی منافع ما دراز است و از هیچ فرصتی برای ضربه زدن بر جسم و جان انقلاب مضایقه نکرده است.
هنوز تلخی سفر هیئت پارلمانی اروپایی و دیدار آنها با برخی از مسببین فتنه ۸۸ از سویی و بی احترامی های صورت گرفته به ریاست محترم مجمع تشخیص مصلحت نظام و همینطور وزیر محترم امور خارجه کشورمان از سوی دیگر، از کام بسیاری از دانشجویان نرفته که موج جدید این رفت و آمدها اذهان دغدغه مندان کشور را به خود مشغول داشته و موجب نگرانی آنان از پیامدهای سفرهای اینچنینی گشته است.
از همین رو هرگونه رابطه با دولی که عدم صداقت خویش را با ملّت ما نشان داده اند، باید بر اساس راهبردهای اصولی انقلاب اسلامی و توجه به اصول سیاست خارجی عزتمدرانه مبتنی بر منافع ملی و ارزشهای انقلاب اسلامی باشد.
لذا جنبش عدالتخواه دانشجویی از مسئولین محترم قوای مقننه و مجریه می خواهد که نسبت به شفاف سازی فضای کنونی و رفع نگرانی های موجود همت بیشتری به خرج دهید.
به امید ظهور عدالت گستر گیتی
جنبش عدالت خواه دانشجویی
۱۸ دی ماه ۱۳۹۲
اسم شوهر عمه هنوز روی زبان تمامی اهالی است. روزی نیست که مردم ده، درقهوه خانه نی ساز ننشینند و مورد او و شاهکار تاریخی او حراّفی نکنند. کسی که تا سالها و نسل ها اسمش در تاریخ دهات ما تر و تازه خواهد ماند. حتما می پرسید مگر شوهر عمّه کیست و چه اقدام تاریخی ای انجام داده. خوب پس گوش کنید تا برایتان تعریف کنم.
جانم برایتان بگوید که، همه چیز از آسیاب شروع شد. آسیابی که بر روی رودخانه روستا، برای تهیه نان اهالی ساخته شد. تا پیش از آن مردم ما و ده ها روستای دیگر ناچار بودیم های خودمان را با خر و قاطر بار کنیم و به پنج روستای بالا دستی ببریم تا برایمان آسیاب کنند. آن هم با چه مکافاتی. از بار زدن حیوان ها بگیر تا رد شدن از دشت و کوه و رودخانه های وحشی. و هر چه سود بود به جیب آنها می رفت. آنها در ازای آرد کردن هر بار گندم مقدار بسیار زیادی از آن را به عنوان دستمزد برای خودشان بر می داشتند، طوری که صاحب بار از آوردنش جز ضرر چیزی عایدش نمی شد که نمی شد. از سه بار قاطر نصفش برای آنها بود.
آن از خدا بی خبرها، هم با فروش گندم و آرد به مردم خودشان آنها را از رنج گندم کاری و تهیه نان معاف می کردند(یا بهتر بگویم آنها را جیره خوار خودشان کرده بودند) و از این راه قدرت و ثروت به چنگ می آوردند و هم با استفاده از این برتریشان هر چقدر می خواستد از همه دهات های دیگر باج می گرفتند و زور می گفتند. آنها بودندکه تعیین می کردند که هر روستا چه کسی کدخدا شود، چقدر زمین بکارند، چطور رفتار کنند و چطور با دیگر دهات ها رابطه بگیرند. خلاصه اینکه از این راه چند سره می چریدند.
وقتی جاسوس های پنح دهات بالا دستی خبر ساخت آسیاب ما را فاش کردند همه جا بلوایی شد که نپرسید جان خودتان. خبر مثل رعد برق صدا کرد و همه گیر شد. جایی نبود که سخن از صاحب آسیاب شدن ما نباشد و آدمی نبود که پیرامون تاثیر این اتفاق بزرگ بر پنج دهات بالا دستی فکر نکند.
کدخدای پنج دهات در اولین اقدام، شایع کردند که قصد ما از دستیابی به آسیاب، چپاول مردم است. خوب ما چه می توانستیم بکنیم؟ ما فقط قصدمان این بود که زیر منّت کسی نباشیم. پس سفیری فرستادیم تا نیّت حقیقی مان را برای آنها شرح دهیم. آنها از ما خواستند که ما آسیادر آسیابمان گندم خودمان را آرد نکنیم، در عوض هر مقدار آرد که نیاز سفره نانمان باشد، را بدون گرانفروشی و کم فروشی و زور گویی، برای ما تأمین کنند و ما پذیرفتیم چرا که می خواستیم حسن نیّتمان را اثبات کنیم.
پس از این واقعه، تمام اهالی روستا را غم فراگرفت. دقیق مانند آسمانی آبی که ناگهان توسط ابرهای تیره بی خیر تسخیر شده باشند. خوب چه می شد کرد، چاره ای نبود.
مدیدی گذشت؛ امّا اوضاع تغییری نکرد. کدخدایان بزرگوار نه تنها مثل سابق گندم ما را با ظلم آرد می کردند طوری که نیازمان را رفع نمی کرد بلکه طلبکار هم شدند که چرا بدون اطلاع آنها آسیاب ساخته ایم. ما به آنها قول و قرارمان را گوشزد کردیم، امّا آنها خودشان را به نشنیدن زدند. اینطور شد که ما دوباره آسیاب را راه انداختیم و آرد کردن گندم هایمان را از سر گرفتیم. خوب چه می شد کرد، چاره ای نبود. ما می خواستیم مستقل باشیم خیر سرمان.
کدخدایان بالادستی امّا ساکت ننشستند و با نفوذ و ثروت و قدرتی که داشتند شایعه راه انداختند که ما قصد داریم در این آسیاب ها آرد آلوده به ویروس تولید کنیم تا جان آدم ها را بگیریم. آش نخورده ودهان سوخته. ما دوباره سفیری فرستادیم تا با آنها مذاکره کنیم که دست بردارند از این دروغگویی و ریاکاری شان. امّا فایده نداشت آنها گفتند باید در آسیاب را تخته کنیم.
خلاصه کار بالا گرفت. از طرفی مردم هم یکصدا می گفتند که آسیاب باید به کار خودش ادامه بدهد از طرف دیگر آنها فشار وارد می کردند که باید تخته کنیم بساطمان را. تا اینکه روزی اتفاق جدیدی افتاد. تمامی صاحب آسیاب ها متحد شدند تا مانع از هر گونه معامله ما با سایر دهات ها شوند. آنها تمامی دهات ها را تهدید کردند که اگر با ما رابطه ای برقرار کنند، چیزی بخرند یا جنسی بفروشند، یا اصلا ما را به دهات خودشان راه دهند و یا خودشان آنجا بیایند، دیگر گندم هایشان را آراد نخواهند کرد. کدخداهای سایر دهات ها همه ترسیدند. آخر نمی خواستند سفره شان بی نان شود و از گرسنگی ریشه درخت بخورند یا سماق بمکند. اینطور شد که ما تحریم شدیم. حتما می پرسید این ها چه ربطی به شوهر عمّه دارد؟ خوب کمی دندان روی جگر بگذارید با او هم می رسیم.
روزهای سخت شروع شد. تمامی دهات ها مردم ما را که برای فروش اجناسشان، به بلادشان می رفتند را راه نمی دادند. اگر برای خرید چیزی هم می رفتند به آنها نمی فروختند. قالی، گلیم، ظروف سفالی، مواد خوراکی ای که در روستا تولید می شد کم کم روی دست همه باد کرد، از طرفی دارو، پالان خر، گاری، ابزار شخم و چیزهایی که در دهات های دیگر همیشه ساخته می شد و ما می خریدیم، کمیاب و گران شد. مردم هم آسیاب را دوست داشتند و هم اینکه تحمل آن همه مشکل برایشان سخت شده بود.خوب ما چه می توانستیم بکنیم؟
مدتی که گذشت مجمع کدخدایان زورگو پیغام دادند که بیایم صحبت کنیم. ما هم باز سفیری فرستادیم. آنها گفتند، حجم آرد کردن گندممان را تا پنج تن در ماه پایین بیاوریم و آنها در عوض تحریم پالان خر را رفع می کنند. ما قبول نکردیم، نان سفره کجا پالان خر کجا. گفتیم بگذار قیمت یک رأس خر سواری سر به آسمان بگذارد. این شد که باز فشارها را بیشتر کردند و گفتند علاوه بر تحریم های قبلی، منع تجارت افسار قاطر را هم اضافه می کنیم؛ و کردند. خوب ما چه می توانستیم بکنیم؟
چند مدت که گذشت ووقتی کدخدایان فهمیدند فشارهایشان بی اثر است گفتند دوباره بیایبم پای کرسی صحبت. آنها گفتند که ما حجم آسیاب هایمان را در ماه از بیست تن کمتر کنیم و در عوض اجازه خرید و فروش پشم گوسفند را به ما خواهند داد. باز هم ما قبول نکردیم. پس آنه فروش ابزار شخم زمین را هم ممنوع کردند. خوب ما چه می توانستیم بکنیم؟
خلاصه مدّتی گذت و مشکلات بیشتر شد. قحطی دارو آمد، نان گران شد، علوفه گوسفندها نایاب شد، تهیه پالان خر که شده بود خیال برای مراکز تربیت خر. تا اینکه روزی خبری در روستا پیچید و آن چیزی نبود جز آمدن شوهر عمّه یکی از اهالی بود به روستا.
شوهر عمّه سالهای سال بود در یکی از آن پنج دهات بالادستی مکتب رفته بود. لباس آنها را می پوشید و به زبان آنها هم خوب حرف می زد. وقتی آمد و آن همه مشکل را دید، گفت که چون زبان پنج ده بالا دستی را بلد است، می تواند مشکلات را رفع و رجوع کند. خیلی ها دور و برش جمع شدند و برایش کف زدند و ساز و نقاره نواختند تا بالاخره سفیر شد. خوب چه می توانستیم بکنیم؟
اهالی آنهمه رنج کشیده بودند تا زیر بار منت کسی نباشند، تا نان شبشان را از کدخداهای از خدابی خبر گدایی نکنند، غیرت آنها اجازه نمی داد که کسی به آنها زور بگوید و زین بر پشتشان آویز کند و سواری بگیرد ازشان. برای همین به شوهر عمّه دل بستند.
بار اولی که به دیدار صاحب آسیاب ها رفت، تمام اهالی برای آمدنش و خبرهای خوشش لحظه شماری می کردند، امّا او وقتی برگشت به مردم گفت که همه گپ و گفت ها محرمانه است و نباید کسی از آنها خبردار شود. اهالی هم به او حق دادند و پیش خودشان گفتند که شوهر عمّه در حال عملیاتی کردن طرح بسیار بسیار پیچیده ای است و حق دارد چیزی نگوید.
بار دوم و سوم هم شوهر عمّه در حالی که از کمر درد مختصری به جانش افتاده بود، در رفت آمد گذراند و فقط تنها چیزی که می گفت این بود که «ما از حقوق شما دفاع می کنیم، خیال اهالی جمع باشد، مسئله را ما ریشه ای حل و فصل می کنیم، روابطمان را با همه دهات ها تجدید می نماییم و با همه باب دوستی و ملاطفت را باز می کنیم. ما هم اعتماد کردیم هر دفعه برایش سوت و کف می زدیم و یکصدا می گفتیم:
منجی آلام مایی شوهر عمّه
همه سر از صفایی، شوهر عمّه
الا ای خوش خبر باشی همیشه
تو بی درد کمر باشی همیشه
بالاخره سحرگاه یک روز پاییزی خبری در روستا همه گیر شد که شوهرعمّه موفق شده است با صاحب آسیاب ها به توافق برسد. تمام اهالی در قهوه خانه کپری جمع شدند تا صحت و سقم خبر را دریابند. آن روز هیچکس سر مزرعه نرفت، هیچکس در خانه هم نماند. زن و مرد و کودک و پیر و جوان، همه و همه یک جا جمع شدند و شروع به رقص و پایکوبی کردند. شیرینی دادند و هم را در آغوش گرفتند و بوسیدند. هیچکس نمی دانست چه شده و چگونه مشکلات حل شده، فقط کلمه توافق را که شنیده بودند ذوق می کردند. همه یک صدا می خوانند:
منجی آلام مایی شوهر عمّه
همه سر از صفایی، شوهر عمّه
الا ای خوش خبر باشی همیشه
تو بی درد کمر باشی همیشه
تا اینکه بالاخره خود شوهر عمّه با ژستی حق به جانب و چشمانی که اعتماد به نفسی شگرف در آن موج می زد وارد جمع شد. جمعیت به احترام او بلند شدند و برایش چند گاو قربانی کردند ،سلام و صلوات فرستادند و کف و سوت زدند. او در میان جمعیت لبخند می زد و برای همه دست تکان می داد. جمعیت یکصدا می گفتند:
منجی آلام مایی شوهر عمّه
همه سر از صفایی، شوهر عمّه
الا ای خوش خبر باشی همیشه
تو بی درد کمر باشی همیشه
شوهر عمّه پس از پاسخ دادن به احساسات اهالی روستا، شروع به سخنرانی کرد:
«از این به بعد تمامی مشکلات رفع شده است. من ریشه تمامی رنج ها و بدبختی های مردم روستا را کشف کردم و آن را خشکاندم» تمام اهالی سر از پا نمی شناختند و یکپارچه فریاد زدند:
منجی آلام مایی شوهر عمّه
همه سر از صفایی، شوهر عمّه
الا ای خوش خبر باشی همیشه
تو بی درد کمر باشی همیشه
« من ساختمان تحریم های ناجوانمردانه را به لرزه در آوردم. من به تاریخ این روستا خدمتی شایان کردم. من ... البته کار بسیار سخت و طاقت فرسایی بود که کار شبانه روزی می طلبید و من آن را انجام دادم. بنا بر اینکه عامل و ریشه رنج های ما آسیاب بود، ما با کدخداها به توافق رسیدیم» جمعیت از فرط شادی سر از پا نمی شناخت. همه باز فریاد کشیدند:
منجی آلام مایی شوهر عمّه
همه سر از صفایی، شوهر عمّه
الا ای خوش خبر باشی همیشه
تو بی درد کمر باشی همیشه
«ممنونم ... ممنونم ... مرسی ... ما به توافق رسیدیم که از این روز به بعد درب آسیاب کامل پلمپ و تخته شود و چندین سرباز از صاحب پنج دهات بالادستی از آن حراست کنند تا مبادا کسی فکر گشایش دوباره این ریشه مشکلات را در سر بپروراند. در عو ض آنها قول داده اند تا شش ماه، به تدریج و کم کم در صورت دیدن صداقت ما، منع تجارت پالان خر و افسار قاطر و پشم گوسفند را بردارند. البته همه انحصارها از جمله ابزار شخم زمین، برداشته نمی شود چرا که آنها گفته اند با جهت مسیر رودخانه به طرف روستا هم مشکل دارند، که ما گفته ایم بعد شش ماه بر سر این مسئله هم توافق خواهیم کرد. از این به بعد در آسایش زندگی کنید که ریشه مشکلات خشکانده شده است و کلا آسیابی دیگر وجود ندارد که بخواهید برایش به تعب بیفتید.»
مردم روستا ساکت شدند و مثل جن زده ها، شوهر عمّه تاریخ ساز ما را برانداز کردند. آنها در فکر جور کردن شعری جدید بودند، امّآ قریحه شاعرانگی شان در آن لحظه مشنگ شده بوده. خوب چه می شد کرد، چاره ای نبود!