از اوایل دوران دانشجویی تحقیق در خصوص خانواده های قدیمی برایم جالب و قابل تامل بوده. پس از گذشت مدتی غور در عوالم سیاست و وقایع تاریخی، تفکر در این باب، دیگر یک علاقه ی شخصی نبود، چرا که بسیاری از تحولات سیاسی فارس را ناشی از برخی ارتباطات فامیلی می دیدم. از این رو تامل در باب خاندان های قدیمی و کشف روابط، اختلافات و تعاملات آنها یکی از فصول مطالعاتی من شد. چندی پیش کتابی بدستم رسید به نام "خاطرات حجة الاسلام و المسلمین سید منیرالدین حسینی الهاشمی" چاپ مرکز اسناد انقلاب اسلامی، بی هیچ درنگی به مطالعه ی آن مشغول شدم. بخش هایی از این کتاب مربوط است به اختلافات آقای سید منیر الدین فرزند سید نورالدین حسینی الهاشمی با آقای رضازاده داماد سید نورالدین و پدر استاندار سابق فارس. جای جای این کتاب حکایت از عمق اختلافات سید منیر الدین و رضازاده دارد. ایشان در بیان اختلافات و توصیف شخصیت رضازاده هیچ مضایقه نکرده است. محمد رضازاده پدر استاندار سابق فارس، پس از فوت سیدنورالدین شخص اول حزب برادران می شود و عنان حزب را در دست می گیرد. به روایت این کتاب ارزشمند وی با استفاده از نفوذ و قدرت خود در بین بازاریان و هیئات شیراز، سالها به اعمال نفوذ می پردازد خواندن کتاب خاطرات سیدمنیرالدین حسینی الهاشمی پرده از حقایق بسیاری درخصوص شخصیت رضازاده برمی دارد. خواندن قسمت هایی از این کتاب که در این وبلاگ منتشر می شود، باتوجه به اینکه پسر مرحوم رضازاده 4سال از دوران دولت دکتر احمدی نژاد استاندار فارس بوده ضروری است. از نکات جالب اینکه، کتاب مذکور هیچ گاه به چاپ دوم نرسید و ظاهرا پس از چاپ اول برخی نزدیکان سید منیرالدین مانع از چاپ مجدد می شوند. در زیر بخش هایی از کتاب خاطرات سید منیرالدین حسینی الهاشمی آورده شده است: ازدواج دو سال پس از فوت مرحوم والد در دوازده رجب سال سی و پنج ، بزرگان خانواده برای ازدواج من دست آستین بالا زدند. چهارده ساله بودم که متأهل شدم. پدر عیالم به نام حاج بهرامپور از تجّار حزب برادران بود که در کارهای مبارزاتی با مرحوم والد، شریک بود. آن چنان با یک دیگر صمیمی بودند که بهرامپور کفن به تن کرده و طلاق نامه ی زنش و نیز قیمومیّت تنها دخترش که خدا در بالای چهل سالگی به او داده بود و اجازه دخل و تصرف در کلیّه ی اموالش را مرحوم ابوی سپرده بود و گفته بود که هیچ ندارد و آماده ی کشته شدن است. بعداز تهیّه اسلحه، می خواسته دست به عملیّات قهرآمیزی بزند. پدرم ، طلاق نامه را به پدر خانمم بازگردانده و گفته بود: " اختیار طلاق زنت را که به من دادی، اگر برای این است که می خواهی خودت را برای مرگ مهیّا کنی، نیازی نیست که این اختیار را به دیگری تفویض کنی. اموالت را به تو باز گردانم. اختیار دخترت هم دست خودت باشد. فعلاً مناسب است که از اقامت در شهر بپرهیزی." در دوره ای که مرحوم پدرم درگیر کار مبارزه و به شدّت خسارت دید و او را بایکوت حزبی کردند؛ بدین ترتیب که تمام طلب کاران ایشان را وادار کردند که برای مطالبه ی طلبشان به نزد او بروند و فشار بیاورند. از طرف دیگر بدهکاران ایشان را وادار کردند که از پرداخت بدهی شان به او خودداری کنند و بدین صورت او را در مضیقه قرار دادند. هر از گاهی هم به او پیغام می دادند که فلانی را آرام کن تا ما دست برداریم. در نظر داشته باشید که ایشان زمانی در حزب، در شمار بزرگترین تجّار محسوب می شد و با توجه به اراداتی که به پدر ما داشت، بنده را به دامادی خود برگزیده بود؛ ولی کارش به جایی رسید که در ورشکستگی کامل قرار گرفت و اموالش از سوی کسی خریده نمی شد؛ با این همه او برای یک بار هم به من نگفت که با رضا زاده صلح کن. تنها یکی، دوبار به حالت مزاح سؤال کرد:" آقا! اساس مبارزه ی شما چیست؟ " بنده نوشته های حزب و در واقع دیدگاه های مرحوم والد را استخراج کردم و برای ایشان خواندم. ایشان ابراز کرد: " اگر در مسیر پدرت گام بر می داری، راسخ باش! " سوء استفاده رضا زاده از تملکن مالی حزب در آن ایام مردم عادی در عسرت به سر میبردند. حتی افراد متمکن جامعه تنها فصلی یک بار برایشان این امکان فراهم بود که مرغی را بکشند و از گوشتش برای غذا استفاده کنند. در حالی که رضا زاده در میهمانی های مجللش از دیس های بزرگی که در آن ران های پخته ی مرغن مینهادند، استفاده میکرد و هدفی جز این نداشت که تمکن مالی اش را به رخ میهمانان دولتی بکشد. در این حال، این حزب بود که پشتوانه ی مالی رضا زاه محسوب میشد. حزب نیز درآمدش از طریق مردم مشتاق به مرحوم والد تأمین میگردید. همان مردم پابرهنهای که خود در فقر و فاقه بسر میبردند؛ ولی به لحاظ عاطفهی قوی که نسبت به اقا نورالدین داشتند، نذورات فروانی برای آن مرحوم داشتند. برای ساختن آرامگاه ایشان اعلام شد که مردم در حد امکاناتشان کمک کنند. در این حال، پتویی را گستردند و چهار تن اطراف آن را گرفتند. مردم هم آنقدر در میان پتو پول ریختند که پر شد! مردم برای اینکه حزب برادران باقی بماند، حاضر بودند که لقمهای را که خود بدان احتیاج داشتند، از دهان برگیرند و نثار راه مرحوم ابوی کنند. تصور کنید که رضا زاده بر چنین موجی سوار شده بود؛ پس چگونه می شد تحمل کرد که این رد وجوه مزبور را برای پر کردن شکم های برآمده، به مصرف رساند؟! رضا زاده جایگاه مخصوصی برای استقرار ارکان دولت در مراسم تشریفاتی ساخت؛ در حالی که چنین جای گاهی جز برای شخص مرحوم والد مرسوم نبود. از سوی دیگر پدرم وقتی در جایگاه مزبور هم قرار میگرفت، تنها به چند کلمه اکتفا مینمود و در صحبت هایش رجز میخواند و طرف مقابلش را تحقیر مینمود. به دیگر بیان، ایشان تشریفات را هم برای تعظیم اسلام و مسلمانان و کوچک انگاری دشمنان دین و رقیبان خویش به کار میبرد؛ در حالیکه رضا زاده با تملق گویی و ثناخوانی کار را پیش میبرد. منبریهای او در مدح و منتقبت استان داران وابسته به طاغوت، داد سختن می دادند. اساساً شیوهی رضا زاده، تربیت ثنا خوان بود و همین امر موجب بروز اختلاف بنده با او شد. حزب در مواقع حساس مانورهایی داشت که کاملاً در معرض دید مردم بود و ثناخوانی شاه و اقمشارش در این مانورها، روی احساسات مردم اثر میگذاشت. یکی از این مواقع، روز عاشورا بود که حزب و حامیانش به صورت گروهی از مسجد وکیل به سمت شاهچراغ حرکت میکردند. دراین فاصله، آنچه مردم از حزب و حزبیها میدیدند، مداحی برای شاه بود! این برخورد و سلوک رضا زاده باعث شد که بنده رسماً و علناً، علم مخالفت با او و برنامه هایشان را بلند کنم و سخنرانیهای متعددی علیه او ایراد نمایم که سبب شد رضا زاده در حدود سال 1346 شمسی، تقریباً نیمی از حزب را از دست بدهد. مقابله با اعمال رضا زاده در سال 38 بود که دیگر کاسهی صبر من لبریز شد و به شدت با رضا زاده و اعمال او مقابله کردم؛ البته در ابتدا به مدت شش ماه، به نفی ک ردن او و نقد اعمالش در قالب نق زدند بسنده نمودم. به تدریج به اعتراض هایم افزودم و با لحن تند و پرخاشگرانه، به او تاختم. این مخالفت به زودی در سطح وسیع انعکاس یافت. این جا جای دارد، یادی از مرحوم آقای حاج ولدان بنمایم که ریاست هیأت زهرا (س) را به عهده داشت. ایشان قبل از ماجرای اعتراض من، به آقای محلاتی پیوسته بود. دلیل این جدا شدن این بود که ولدان نمی خواست زیر بار انحصارگرایی رضا زاده برود. هیأت ایشان در شمار هیأت های موجه و محل اجتماع متدینان بود. در آن ایام مطرح شد که وقتی با قسم خوردهایم که ریاست حزب برادران با یک فرد مجتهد باشد، آیا نباید به این مادهی مصوب عمل شود؟ اینجا بود که آقا شیخ محمد جعفر دادخواه برای ریاست پیشنهاد شد. رابط ما در ابتدای کار آقای سیدابراهیم اصطهباناتی بود که در نجف اقامت داشت. آقای ولدان بیان کرد که آقای دادخواه نمیتواند ریاست حزب را به عهده گیرد؛ زیرا مجتهد نیست و اگر هم باشد، طبق مادهی یازده حزب، ریاست حزب باید با مجتهد جامعالشرایطی باشد که بتواند فتوا دهد و در شورا باشد. ایشان را به زودی طرد و بایکوت کردند؛ به گونه ای که ناچجار شد در خدمت آقای محلاتی باشد. بعد از اینکه آقای ولدان خبردار شدند که بنده به عمل کرد سران حزب برادران انتقاد شدید دارم، به دیدن من آمد. بنده را ایشان سؤال کردم که چرا شما حزب را ترک کردی؟ گفت: « بنده مشاهده کردم که در مادهی یازده نظام نامهی حزب آمده است که شورای مرکز همواره باید زیر نظر یک مجتهد اداره شود؛ در حالی که آقای رضا زاده خودش اقدام به اداره کردن حزب مینمود و من احساب کردم اگر بخواهم باقی بمانم، آخرتم در خطر است.» بنده در جواب آقای ولدان روش غیرشرعی و غیرحزبی رضا زاه را مطرح کرد. آقای ولدان این دیدگاه بنده را منتشر نمود که منیرالدین شیراز موضع ما (ولدان) را تأیید، و موضع رضا زاده را شدیداً تضعیف میکند. گفتنی است که رضازاده به ظاهر اقدام به تجلیل از بنده مینمود؛ برای مثال به مدت سه شب، لااقل سه گروه متشکل از هزار و پانصد نفر را اطعام دادند و بیش از سه تا پنج هزار تن را با شیرینی پذیرایی کردند. این نوع از تحویل گرفتن و تجلیل کردن که در رضا زاده بود، صرفاً حالت تشریفاتی داشت. ظاهراً این فرد گمان میکرد که ما دلبستهی چنین تشریفاتی هستیم و فریب میخوریم. به زعم او ریاست در مذاق ما طعم شیرینی داشت که برای رسیدن به آن حاضر بودیم به هر خفتی تن در دهیم؛ در حالی که ابداً چنین نبود. خدمات رضا زاده به رژیم شاه در مقطعی که حضرت امام خمینی (ره) در زندان به سر میبردند، بنده از شیراز به قم منتقل شدم. مدتی بعد حضرت امام آزاد شدند و بار دیگر برای ماجرای کاپیتولاسیون، تبعید گردیدند. در محافل و مجالسی که به دست رضا زاده اداره میشد، حزب برادران عمدتاً به نام « دعاگوی شاه» و « طرف دار انقلاب سفید شاه» معرفی می شد و جلوه داشت. کار به جایی رسید که رضازاده بابت همین خوش خدمتی ها نمایندهی مجلس شد، با آن که تا ششم ابتدایی بیش تر درس نخوانده بود. به هر تقدیر، رضا زاده دو دوره به نمایندگی مجلس شورای ملی انتخاب گردید که دورهی نخست آن در سال 1348 آغاز گردید. یادآوری می کنم که رضا زداه در سال 1356 و هم زمان با رحلت آیت الله حاج آقا مصطفی خمینی ( رضوان الله تعالی علیه) از دنیا رفت. گمان می کنم قبل از دورهی وکالت نیز این فرد در مراکزی هم چون شورای شهر حضور داشت. حتی قبل از دورهی تصدی وکالت، او بدو که وکلای مورد نظر نظام سلطه را از دورن صندوقها خارج میکرد و از اهرم هایی که در اختیار داشت، برای این منظور کمک میگرفت. از افرادی که با او در این راه هم کاری داشتند، ایرج مهرزاد بود. گویی رضا زاده قصد داشت با این کار نشان دهد که عنان حزب در اختیار اوست و او توان آن را دارد که وکلای مورد نظرش را به مجلس بفرستد و این مشی و سلوک دقیقاً با شیوهی رایج در زمان مرحوم والد در تنافی بود. رضا زاده دقیقاً بر خلاف - بد نیست همین جا عرض کنم که فردی به نامِ "رضازاده" که بعدها متأهّل هم شد، تا کلاس ششم خوانده بود و سوادِ زیادی نداشت. خانواده اش خانواده ی محترمی بودند و جندان متموّل نبودند. در کودکی یتیم شده، از نظر مالی در وضعیّتی بود که ناچار شده بود در کارهای شراکتی وارد شود و در مغازه ی کوچک آهن فروشی، کار کند. این فرد در حزب، فعالیت خوبی از خود نشان داد... دلیل این که مرحوم والد، با آن که سردار فاخر، هم شیره ی ما را برای پسرش خواستگاری کرده بود، رضازاده را ترجیح داد، این بود که رضا زاده از ذهن و نبوغ تشکیلات بالایی برخوردار بود. برخی از خواستگاران هم شیره از علما و وابستگان علما بودند؛ ولی مرحوم والد به رضازاده دل بسته بود؛ زیرا اقتدار داشت که اگر در جایی نیاز به نمایش قدرتِ آرایش و مانور بود، در کم ترین زمانِ ممکن اقدام می نمود. مرگ مرموز سیدنورالدین بعد از صحبت کوبنده و توفندهای که مرحوم پدرم در مسجد وکیل کردند، طولی نکشید که حسین، پیش کارآقا نورالدین، با سیگار مسموم شد. شش ماه بعد از آن خود والد نیز به این سرنوشت دچار شدند. یک روز سیگاری آتش زدند، هنوز نیمی از آن را استعمال نکرده بودند که حالت سکته به ایشان دست داد. وقتی ایشان را نزد طبیب بردند،تشخیص دکتر این بود که با سم سیانور به ایشان سوء قصد شده است. ظاهراً وقتی مرحوم ابوی از بیمارستان نمازی بازدید میکنند، از ایشان چکابی به عمل میآید و بعد از آن فوت میکنند! یکی از دو نظر دربارهی مرگ مشکوک پدرم این است که در بیمارستان مزبور ایشان را به بهانهی چگاب، مسموم کردهاند و به احتمال قوی این امر با سیگار صورت گرفته است. نظر دیگر این که در بیمارستان نماز تزریق مرگزایی انجام شده بود. آقایان دکتر شکری و دکتر سلطانی که هنوز در قید حیات هستند، بعد از بیست و چهار ساعت، ناخن آقا نورالدین را معاینه کردند و آثار سم سیانور را در آن تشخیص دادند. علت مرگ هر چه بود، قرار شد که جسد مرحوم والد را تشریح کنند و این کار به عهدهی رضا زاده- داماد ما- گذاشته شد؛ ولی ایشان این کار را پیگیری نکرد و قبل از تشریح، بدن پدرم به خاک سپرده شد. در دروازه رجب که فوت ایشان روی داد، شهر یک پارچه تعطیل شد. جمعیت انبوهی از « باغچه» تا حرم شاهچراغ به دنبال جنازه راه افتادند. شیراز چنین تشییعی را به خود ندیده بود. بدن ایشان را بعد از غلس دادن، در مسجد نور قرار دادند تا نیمه شب در آرامگاه خانوادگی دفن کنند. نصب شب بدو که دکترها جسد را معاینه کردند و گفتند: « روی ناخن ها سیاه شده است!» پزشکان اعلام کردند که برای دادن گزارش دقیق تری از علت مرگ، باید کالبد شکافی انجام شود. رضا زاده در همان نیمه شب به شهر رفت و با تشریح موافقت نکرد و گفت: « صلاح نیست چاقو به جسد بخورد. از سوی دیگر اثبات این که ایشان مسموم شده است، به سود حزب نیست؛ لذا سریعاً جسد را به خاک بسپرید!» بعدها رضازاده از خودش سلب مسئولیت میکرد و میگفت: « دکتر مصطفی فاتحی که طرفدار مصدق بود، مانع تشریح جسد شد.» ولی بنده به یاد دارم که در شب حادثه، رضا زاده بود که اجازی تشریح نداد و در تکاپو بود که جنازه هر چه زودتر به خاک سپرده شود. خود او هم خیلی سریع آماده شد که در مراسم خاک سپاری حضور یابد. دکتر فاتحی که ذکر او به میان آمد، شوهر عمهی ماست و از حامیان دکتر مصدق بود. بنده به هیچ وجه او را صاحب قدرت در حزب نمیدانم و قراین نشان نمیدهد که دخالت او، جلوی تشریح پیکر مرحوم والد را گرفته باشد. اگر رضا زاده به تشریح امر کرده بود و مقابل آن سنگ اندازی نکرده بود،کسی مانع ایشان نمیشد؛ دست کم میتوانست از خودش سلب مسئولیت کند و خود را مقابل دولت قرار ندهد و ابزار کند که باید شورای مرکزی حزب تشکیل شود و در این باره تصمیم بگیرد. اگر این رشادت در او نبود که خود را در مقابل دولت قرار دهد، میتوانست امر را به تشکیل شورای حزب محول و معوق نماید و خودش کنار بکشد. اگر رضا زاده چنین کرده بود، تصمیم گیری دربارهی تشریح بدن ابوی، به شورای پنجاه و سه نفری، مرکب از رؤسای هیأتها واگذار میشد و در نهایت هم پرده از راز مسمویت یا عدم مسمومیت مرحوم والد برداشته میشد. لازم به یادآوری است که آقا نورالدین بارها بر فراز منبر ابراز کرده بود که من وصیت نامهای سیاسی نوشتهام و تکلیف حزب را بعد از خود مشخص کردهام. همیشه تکرار میکردند که کارهایشان روز نظم و انضباط است. حتی ابراز کرده بودندکه وصیت نامهشان در کنار تفسیر صافی قرار دارد. معالأسف بعد از فوت مشکوک ایشان، وصیت نامهاش مفقود گردید و هنوز که هنوز است، بعد از چهل دو دو سال، یافت نشده است. از سوی دیگر باید عرض کنم که بعد از فوت مرحوم والد، نخستین کسی که بالای سر ایشان آمد، رضا زاده بود. بعد از او هم البته گروهی به دفتر ایشان آمدند و به نیت یافتن وصیت نامه همه جا را گشتند؛ ولی چیزی پیدا نکردند و شهادت دادند که وصیت نامهای در کار نیست. به نظر میرسد، کسی که این جمع را برای استشهاد به محل برده بود، قبل از ورود آنان، وصیت نامه را برداشته و پنهان کرده بوده است. تشییع جنازهی مرحوم سیدنورالدین در مراسم تشییع آقای ابوی گروه های زیادی از مردم شرکت داشتند. حتی مخالفان و معاندان آقا نورالدین نیز حضور یافته بودند. بعد از پخش اذان صبح از بلندگوی مسجد وکیل و دیگر مساجدی که با حزب در ارتباط بودند، اعلام شد که حضرت آیت الله سید نورالدین به رحمت الهی پیوست. در آن روز من در آْغاز شب خوابیده بودم، خوابم به درازا کشیده بود و پس از بیداری اعتراض کردم که جرا مرا برای نماز صبح بیدار نکردهاند. نخستین کسی که از ماجرای فوت ناگهانی پدرم مطلع شد، رضا زاده بود. مادرم نقل میکرد که وقتی رضا زاده، جسد بی جان آقا نورالدین را دید، سرش را روی قلب ساکن او نهاد و بیهوش شد! ولی عمو زادهی من می گفت: « رضا زاده هرگز بیهوش نشد و همواره سرپا بود و داشت با برنامه کار میکرد.» تا چهلمین روز درگذشت آقا نورالدین، تقریباً روز سه جلسهی ترحیم برای ایشان تشکیل شد. یکی از این جلسات به طور ثابت در مسجد وکیل ترتیب مییافت. هنگام صبح مسجد از جمعیت پر میشد. دو جلسه هم هنگام صبح مسجد از جمعیت پر میشد. دو جلسه هم هنگام عصر در جاهای مختلف برگزار میگردید. شب هنگام، بعد از نماز مغرب و عشاء رضا زاده مرا با خود به شعب حزب میبرد. البته اجازه نمیداد وارد جلسات عمومی حزب گردم. اعضای اصلی هر شعبه، افرادی متنفذ بودند؛ البته گاه تنها توان کار داشتند و از نظر مالی، متمول نبودند. در کل جوانانی بودند همانند با جزب اللهیان امروز. رضا زاده در این مراسم خودش برنامه داشت. و شیوهاش در آغاز کردن سخن و به پایان بردن آن، ورود و خروجش در صحبتها کاملاً برایم آشنا بود. او در ابتدای سخنرانی دربارهی این که آقا سیدنورالدین چه کسی بود، و در جه خانوادهای نشو و نما یافت و پدرش که بود، صحبت میکرد. بعد از آن مقداری «روضهی خدمات مرحوم والد!» را میخواند؛ در این باب که آن مرحوم در بحران حصبه و ماجرای کمبود زغال، به وضعیت محرومان رسیدگی میکرد. گاه رضا زاده برای تحریک احساسات مردم، به جزئیات اشاره میکرد؛ برای مثال میگفت: « آقای فلانی! یادت هست در فلان شب آقا نورالدین وارد مسجد نو شدند و قسم خوردند که پشت سر ایشان باشند، ولی ایشان را رها کرد. آیا به یاد دارید که بارها میخواست که اگر اشتباهی در عمل کرد او میبینند، با ایشان وارد صحبت شوند و موارد را به ایشان یادآور شوند و اگر ایشان در اشتباه نیست، چرا مانع او میشوند؟» اگر در خلال صحبت هایش مردم گریه میکردند، او آنان را به آرامش دعوت میکرد و میگفت: «اینک ما هستیم و مرام ایشان! قسم خوردهایم که به این مرام و منویات و فادار باشیم. الان ایشان در قید حیات نیستند. این آقایان هم صلاحیت ندارند که ما در میان آنان هم قسم شویم.» بعد میگفت: «الان در این جا آقا سید منیر الدین حضور دارد. » بعد دستش را دراز میکرد و دست مرا- در حالی که دوازه سال بیش تر نداشتم- میگرفت و میگفت: « والله! بالله!تالله! ( هر سه صیغهی قسم را به کار میبرد!) که من قسم میخورم که هم چنان که به پدر شما وفادار بودم، به شما هم در اجرای مرام نامهی حزب وفادار باشم.» این ماجرا تا روز چهلم ادامه داشت. در آن روز براساس نوشتهی روزنامهی کیهان، حدود چهل هزار تن در مسجد وکیل اجتماع کرده بودند؛ به گونه ای که جای خالی وجود نداشت. رضا زاده در این روز رأی گرفت که بنده (منیرالدین) به جای پدرم باشم. سخنران مجلس هم به این نکته اشاره کرد و افزود: « البته ایشان صغیر هستند و باید به نجف بروند تا رشد علمی بیابند و به درجهی اجتهاد برسند و باز گردند. و تا این اتفاق بیفتد، آقای رضا زاده به طور موقت ادارهی حزب را به عهده دارند.» وقتی رضازاده مرا به هیأت های مختلف می برد، افراد مختلف سؤال میکردند که در مدتی که آقا منیرالدین به دلیل کمی سن، توان ادارهی حزب را ندارند،وضعیت به چه شکل خواهد بود؟ رضازاده هم بی درنگ وضعیت را به همان کیفیتی که در مسجد وکیل اعلام شده بود، اعلام میکرد. در این فرد سؤال کنندهی که از ابهام خلاصی مییافت، قسم میخورد که به من وفادار باشد و تا وقتی که من از نحف بازگردم، فرامین رضا زاده را انجام دهد. رضا زاده عملاً ریاست حزب را به عهده گرفت. البته به ظاهر پشت سر من راه میرفت. گاه مراسم جشن برگزار میشد؛ مثلاً جشن تولد امام حسن عسکری (ع) در مسجد آقالر که پاتق یکی از هیأتها بود. برای این جشن از سر خیابان تا مسجد مزبور گوسفندهای متعددی را سر میبریدند و زمین را فرش میکردند. وقتی من به میان مردم میآمدم، همان شعارها و ابراز احساساتی که مردم برای والد خرج میکردند، دربارهی بنده هم به کار میبردند؛ برای مثال یک صدا میگفتند: « رهبر ما خوش آمدی! سرور ما خوش آمدی!» حتی یک بار « علی بابا نانوا» و « اسدالله ده بزرگی» در مقابل مسجد روغنی، که در حال حاضر به نام مسجد غنی در دروازهی اصفهان قرار دارد، دو تن از بچههای خود را در مقابل من خواباندند تا ذبح کنند! به قدری در حالت هیجان بودند که اگر دستشان را نمیگرفتند، اقدام به قربانی کردن فرزندانشان مینمودند! به هر تقدیر به زعم من بعد از فوت مرحوم والد، مسیر حزب به انحراف کشیده شد. در این جا با قاطعیّت تمام اعلام می کنم که عمل کرد رضا زاده باعث شد که حزب در نهایت در اختیار دولت قرار گیرد. هم چنان که پیش از این عرض کردم، وصیّت نامه ی مرحوم ابوی مفقود گردید. به طور حتم ایشان بنده را برای ریاست حزب بعد ار خودشان تعیین نکرده بودند؛ زیرا در مادّه ی یازده نظام نامه ی حزب درج گردیده است که شورای مرکزی حزب برادارن همواره باید تحت ریاست مجتهدی جامع الشّرایط که توان فتوادهی داشته باشد، اداره شود. تخطی از اصول حزب در سال 1338 ، مرام نامه ی مرحوم والد و نظام نامه ی ایشان و دیگر نوشته های ایشان را (که در روزنامه ها درج گردیده بود)مطالعه نمودم و پی بردم که از نظر قوانین و مصوّبات حزب، ریاست فردی مثل من، ممنوع است. مسأله ی دیگری که باعث شد احساس تخطّی کردن از اصول و قوانین بکنم، این بود که در جلسه ی اعضای شورای مرکزی حزب-که هفت تن درآن عضویّت داشتند-مشاهده کردم که اعضای مزبور تشکیل جلسه می دهند و برای امور سیاسی، جمع و تفریق بازاری می کنند و مباحثشان حول این محور دور می زند که وقتی مجلس را گرفتیم، استاندار به این کیفیّت وارد مجلس شود و فرماندار به صورت دیگر. از مجموعه ی این جریان ها، نتیجه گرفتم که این افراد تنها در اندیشه ی کسب قدرت هستند و به راهی می روند که ابداً در زمان حیات مرحوم والد براساس آن مشی نمی شد. اینجا بود که ابتدا اعتراض کردم . چند بار هم ابراز کردم که کارهای شما نامشروع است و پدر من هرگز اینگونه عمل نمی نمود . یادآوری این نکته بی فایده نیست که بنده و دیگر اعضای خانواده به ابوی ارادت عمیقی داشتیم . ایشان هم در برخورد با ما مراعات اداب را می کردند . برای مثال هرگز ما را تحقیر نمی کردند و دشنام نمی دادند یا کتک نمی زدند و بسیار سنگین و باوقار برخورد می نمودند . بنده بعد از فوت ایشان به تدریج آثار نگارشی ایشان و اصول و مبانی فکریشان را مطالعه کردم و هرچه جلوتر می رفتم ، بیش تر به این نتیجه می رسیدم که حزب ، در برنامه های خود ابداً در مسیری که آقای ابوی ترسیم کرده است ، گام بر نمی دارد ، بنابراین چاره ای جزمخالفت با اداره کنندگان آن نداشتم . به زعم من برنامه ای که حزب داشت ، نوعی «خرید و فروش سیاسی!» با دولت وقت بود . آنان به ظاهر برای مرحوم والد ، دل می سوزاندندو برایش می گریستند ، ولی در عمل به منویات او عمل نمی کردند آن را به دست فراموشی سپرده بودند . مدیران ناصالح حزب ، ناسزاهایی که در زمان حیات مرحوم والد به ایشان گفته شده بود ، بر فراز منبر طرح می کردند تا از مردم گریه بگیرند ! به ظاهر ابراز می کردند که به سی ظلم شده است ! او مجتهد و فقیه جامع الشرایط بود ؛ ولی این اتهام به او زده شد که انگلیسی ها او را سرکار آورده بودند ! رضازاده با طرح این مسایل توجه مردم را به سوی خود جلب می کرد و بهره ی خود را می گرفت . واقعیت این است که در زمان مصدق ، روحانیان چند دسته بودند . برخی افراد که با تدابیر مختلف ، روحانیان را در صف دیگر جمع کرده بودند ، روزنامه شان را دست به دست کردند. معروف است که در آن مقطع ، مرحوم آقا نورالدین ، در شب احیای ماه مبارک رمضان ، سه جمله در قالب نفرین به زبان جاری کردند . یکی خطاب به روزنامه ی «شورش» بود که : «ای شورش! خدا بسوزاندت ! خدا آواره ات کند! ای آخوند ! خدا ذلیلت کند ! » رضازاده بعد از فوت مرحوم والد، از این دست جملات استفاده می کرد تا از علاقه ی مردم به مرحوم آقا نورالدین به سود خود بهره ببرد. قصدش این بود که عواطف را به سمت خود متمایل کند و با این کار برای پست وکالت شهرداری و مجلس ، انتخاب شود . بدین ترتیب رضا زاده عزت نفس خود را زیرپا نهاد . وقتی مرحوم والد از برخی نامزدهای مجلس حمایت می کرد، ریشه در این ساخت و ساز نداشت که سردار فاخر – ریاست وقت مجلس – به مرحوم والد زنگ زده ، از ایشان خواسته باشد که روی فلان کاندید ، کار تبلیغی انجام دهد تا به مجلس راه یابد ، بلکه ابوی ، با استنباط خود اقدام به معرفی نامزدها می نمود . در حالی که «رضا زاده» ابداً چنین نبود . هدف عمده ی او این بود که وکیل شود ؛ نه اینکه با استفاده از اهرم وکالت ، کار مردم را راه بیندازد و منشاء خدمات عمرانی و مانند آن گردد . بنده هم وقتی این وضعیت را دیدم ، از در مخالفت با مدیران حزب بر آمدم ؛ هرچند جریمه اش این بود که در بایکوت سخت حزبی ، گرفتار آمدم . ضمن اینکه با عنایات حضرت حق ، بنده از گود این آزمون ، پیروز و موفق بیرون درآمدم ! و ثمره ی تلاش چهارده ساله ام را در مبارزه با «حزب منحرف برادران» دریافت نمودم . ادامه دارد... منبع : وبلاگ ناگفته های دانشجوی انقلابی
به روایت سید منیرالدین حسینی الهاشمی(1)
آقا نورالدین در ضایفت هایی که به افتخار استان داران و مامرای دولتی ترتیب میداد، مقید بود که بسیار تشریفاتی عمل کند.