چند مدت پیش بود که حضرت امام (روحی له الفدا) در پی اوج گیری بیداری اسلامی در جهان عرب آن را به زلزله ای تشبیه فرمودند که تا قلب اروپا هم تسری خواهد یافت. شاید آن روزها کسی به ذهنش هم خطور نمی کرد این پیش بینی با این سرعت و حدّت به وقوع بپیوندد و امروزه شاهد بیداری مردم اوپا و آمریکا از وضعیت نظام سلطه باشیم.
پیش از ورود به بحث ذکر این نکته ضروری است که وقتی سخن از " بیداری" در اسلام و غرب به میان می آید لازمه این سخن این نیست که جنس و مدل و منتهای این جنبش ها با هم یکسان خواهد بود.
تاریخ نشان داده است که جنس قیام های کشورهای موسوم به شرق بیشتر رنگ بوی ایدوئولوژیک داشته تا جنبش های سیاسی اجتماعی غرب. علت این امر نکته واضح و مبرهنی است. شرق از دیرباز تا کنون مهد نزول ادیان ابراهیمی و عرفان های بشری با نگرش اشراقی بوده و نظام سیاسی اجتماعی آن نیز منبعث از این ساختار می باشد در حالی که غرب ( با اصالت یونان باستان) انچه طرح ریزی اجتماعی سیاسی می نموده نه دین بلکه فلسفه بوده است.
در غرب فلاسفه ای با جهت گیری های بسیار متفاوت و متضاد هم عصر هم می زیسته و هر کدام برای اداره امور جامعه سیاسی با تکیه بر عقل انسانی طرح و مدل حکومتی ریخته است. از فلسفه سوفیسط که گاهی دین و اخلاق را هم بی خود میداند گرفته تا فلسفه اپیکوریسم که ذاتا منکر معاد و اصالت لذت بوده تا فلسفه سقراط که برخی او را پیامبر میدانند و فلسفه ارسطو و افلاطون که شباهت زیادی به فلسفه سیاسی تشیع می توان در آن جستجو نمود تا فلسفه رواقیون که شباهت بسیاری به فقه سیاسی اهل تسنن و مسیحیت داد.
نکته بعد این است که غرب در تاریخ فلسفه سیاسی خود تمامی مدل های حکومتی که بشر امروز آن را برای خود تجویز نموده را تجربه کرده است. در آتن چهار هزار سال پیش از میلاد حکومت های دموکراتیک مبتنی بر آراء مردم گرفته تا حکومت های آریستوکراسیک و اولیگارشی و پادشاهی تجربه شده، چیزی که در شرق بسیار به ندت به آن پرداخته شده است.
این نکات را علی رغم طولانی بودن آن ذکر کردم که بگویم آنچه در غرب عامل نارضایتی مردم ا زحکومت ها و نهایتا انقلاب می شده بیشتر مقوله هایی از جنس اقتصاد و استبداد بوده است خلاف شرق که نفی عوامل اعتقادی توسط حکومت ها عامل اصلی قیام بوده است.
نگارنده برای نشان دادن نقش مشکلات اقتصادی در وقوع انقلاب و دگرگونی چهره سیاسی اروپا بحران اقتصادی 1929 را مورد کنکاش ضمنی قرار می دهد.
بحران اقتصادی و آثار آن در اوپا:
چند روز پس ازمرگ اشترزمن ( صدراعظم آلمان پس ا زجنگ جهانی اول) که یکی از پایه های صلح اروپا به شمار می رفت، روز پنجشنه 24 اکتبر که به پنج شنبه سیاه مشهور است، بازار بورس وال استریت نیویورک به شدت سقوط کرد و یک بحران چهار ساله در اقتصاد جهان هویدا شد.
در پنجشنبه سیاه بیش از 70 میلیون اوراق بهادار از اعتبار ساقط شدد و ضرر حاصله بر 18 میلیار دلار بالغ گردید و این وضع در روزهای بعد هم تکرار شد. این بحران در اصل بحران ارزش ها و سقوط قیمتها بود که سبب رشد بیکاری و فقر به صورت صعودی گردید.
به دنبال این بحران بانک های زیادی در آمریکا دچار ورشکستگی شدند و 6 هزار بانک کار خود را تعطیل کردند( ژان پیر، جریان های بزرگ تاریخ معاصر، ج 2 – ص 304 ). موسسات زیادی به کاهش ساعات کار خود و اخراج کارگران پرداختند.
اثار بحران بر سیاست داخلی کشورها:
الف: بی اعتباری نظام سرمایه داری در اذهان مردم:
همانگونه که میدانیم مبنای نظام غرب لیبرال سرمایه داری، یعنی نظام تجارت آزاد بدون دخالت دولت است. اولین اثر این بحران نفی این اصل بود، یعنی دخالت شدید دولت ها در اقتصاد و کنترل گمرکات و شرکت های اقتصادی. و این یعنی بی اعتباری و ناکارآمدی نظام نظام لیبرال دموکراسی در اذهان مردم.
بنابرین دولت ها شروع به دخالت های گسترده در زندگی سیاسی اجتماعی مردم نمودند. دست به کنترل قیمت ها زدند، برخی موسسات را ملی اعلام کردند و ایجاد کار توسط دولت در برنامه قرار گرفت. این امر در انگلیس که نماد اقتصاد سرمایه داری بود بیشتر ازدیگر نقاط شیوع یافت.
ب: شیوع توتالیتاریسم( نظام مبتنی بر دیکتاتوری) :
تجربه تاریخ اروپا نشان داده است که وقتی که رژیم های دموکراسی در نظر مردم رنگ باخت، خود به خود اعتبار رژیم های مبتنی بر اقتدار و استبداد افزایش می یابند. دموکراسی در جوامع آرام و مرفه قابل رشد است که معمولا قادر نیست در برابر بحران های حاد عکس العمل سریع نشان دهد.
در عین حال در اغلب کشورهای اروپایی که نظام جمهوری لیبرال بر پا بود شورش های مردمی شیوع یافت و باعث براندازی حکومت ها و ظهور احزاب فاشیست در ایتالیا، هیتلر در آلمان و نظام های کمونیستی در شرق اروپا گردید.
سراسوالد موزلی در سال 1932 " حزب نو " را به اتحادیه فاشیست انگلستان تبدیل کرد و در سال 1933 ویدکن کیسلینگ حزب فاشیست نروژ را تاسیس کرد که به نخست وزیری رسید. در فرانسه گروه های سلطنت طلب و طرفدار فاشیسم مثل اکسیون فرانسر تاسیس و صلیب آتش در سال 1935 شکل گرفت( تاریخ دیپلماسی و روابط بین الملل – نقیب زاده – ص 207 )
البته اولین نمونه توتالیتاریسم در دهه 1930 را روسیه شوروی ارائه داد. درست از زمانی که استالین به قدرت می رسد. در این زمان تغییر در سیستم اقتصادی، اداری و نظامی شیوع یافت. حزب کمونیست شوروی بر تمام نظام عالیه روسیه سلطه یافت و شروع به تصویه سیستمی کرد.
این تصفیه ها با قتل یکی از همراهان استالین به نام کیرف آغاز شد. به هر صورت قتل کیرف به عنوان آغاز آغاز دوره ترورکه تا پایان زندگی استالین طول کشید شناخته می شود. 70 درصد اعضای کمیته مرکزی که از آغاز انقلاب مشغول به کا ربودند از میان رفتند. ( همان)
تولد جنگ جهانی دوم:
در آلمان که شمار بیکاران از بحران اقتصادی، بعد از آمریکا از همه جا بیشتر حس مردم جریحه دارکرده بود زمینه مساعد رشد ناسیونال سوسیالیسم را فراهم اورد. و جمهوری وایمار از حرکت ایستاد و قدرت را تقدیم حزب نازی کرد.
هیتلر پس از روی کار آمدن برای نجات آلمان از اوضاع اقتصادی و البته برای اهداف سیاسی خاص، سیاست فضای حیاتی آلمان را به اجرا در آورند. سیاستی که نجات را در کشورگشایی و فتح سرزمین های دیگر می دید. و چنین شد که با حمله آلمان به لهستان جنگی خانمان سوز بر دامن تاریخ افتاد که خونبارترین جنگ تاریخ بشر لقب گرفت( با 50 میلیون کشته).
این جنگ چیزی نبود جز پس لرزه های بحران اقتصادی اروپا.
مقصود از این تحلیل و مرور تاریخ این بود که آنچه امروز دامنگیر غرب شده را نباید صرفا یک جنبش مردمی دانست. تاریخ اروپا پر از این حوادث است. انقلاب 1848 اروپا نیز ریشه در مشکلات اقتصادی غرب داشت که شرح آن فرصتی دیگر می طلبد.
نتیجه شورش های امروز آمریکا و اروپا چه می شود:
همانطور که گفتیم بحران های اقتصادی برای غرب همیشه گردنه های تاریخی انقلابی ایجاد کرده است. پولیبیوس فیلسوف رواقی مسلک پیش از میلاد تحول انقلابی اروپا را به دور و تسلسل تحلیل می کند. او چنین می گوید:
نخست فردی لایق به خواست مردم به پادشاهی می رسد و دادگستری می کند. پس از او فرزندانش به حکم وراثت جانشین او می شوند و اگر لیاقت پادشاهی و توان دادگستری نداشته باشد، با مخالفت مردم روبرو خواهد شد، امّا به زور به حکومت ادامه می دهد. پس حکومت به حکومت ستمگر تبدیل می شود و سرانجام صبر مردم لبریز شده و حکومت را بر انداز می نمایند.
پس دوره آریستوکراسی(حکومت اشراف) فرا می رسد، چون ار پادشاهی باری نبسته بودند. پس از آن حکومت آریستو کراسیک هم موروثی می شود و تبدیل به اولیگارشی( زمین داری) می گردد. بار دیگر مردم شورش می کنند و دودمان انها را به باد می دهند.
پس از شورش علیه اولیگارشی مردم حکومت دموکراسی تشکیل می دهند که این نظام هم پس از مرگ رهبران شورشی رو به فساد می گذارد و نظام تبدیل به مالکیت خصوصی( سرمایه داری لیبرال) می گردد. این نظام چون همه مردم در آن حق دخالت و اظهار نظر دارند به هرج و مرج و ناامنی می رسد پس مردم دلزده از دموکراسی باز شورش می کنند و دوباره نظام پادشاهی را برقرار می سازند. (تاریخ فلسفه سیاسی غرب- دکتر عالم - ج اول – ص 188)
این نظریه پولیبیوس بارها و بارها د رتاریخ اوپا به همین روال چرخیده و حال د راین چرخش باید دید باز تاریخ به سنتش عمل خواهد نمود یا خیر!